آن چشم مست بين، که دلم گشت زار ازو

شاعر : اوحدي مراغه اي

اي دوستان، بسوخت مرا، زينهار ازو!آن چشم مست بين، که دلم گشت زار ازو
بر دل نمي‌شود متصور گذار ازوگرد از تنم به قد برآورد و همچنان
پيغام من بگوي و سلامي بيار ازوگر پيش او گذار کني، اي نسيم صبح
گردد دل شکسته‌ي ما به اختيار ازواو گر به اختيار دل ما رود دمي
زانگه مرا هميشه بس اين افتخار ازوروزي به لطف اگر سگ کويم لقب نهد
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازوهر کس که با درخت گلي دوستي کند
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازوآن کو به تيغ روي بگرداند از حبيب
آن زخم را بزرگ فتوحي شمار ازوگر دوست بر دل تو زند زخم بي‌شمار
از خون ديده پر گهرم شد کنار ازوتا از کنارم آن گهر شب‌چراغ رفت
شاخي بلند بود، نچيديم بار ازواو را به خون ديده بپرورده‌ايم، ليک
دل شاد مي‌کنيم بدين يادگار ازوداغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
گفتا: مرا چه غم که بميرد هزار ازو؟گفتم که: اوحدي ز غمت مرد، رحمتي